با توجه به آنچه گفته شد، بدون شک انتظار می رود که فرهنگ یکی از پایه های اساسی و مهمی باشد که اخلاق هر جامعه چه در قالب عمومی آن و چه در قالب های گروهی و اقلیتی بر آن تکیه بزند. اما همین جا نخستین ملاحظه ای بدان اشاره کردیم مطرح می شود یعنی اینکه به دلیل متکثر بودن اخلاق در سطح جوامع مختلف و در سطح هر جامعه، فرهنگ ها نیز نمی توانند به شکل یکسانی با اخلاق انطباق داشته باشند. هر نظام اخلاقی می توان از منابع فرهنگی متعددی برای ساختن و باز ساختن خود استفاده کند، اما اینکه بتوان میان اخلاق و فرهنگ یک هم پوشانی کامل به وجود آورد، امری تقریبا محال است که همانگونه که گفتیم بیشتر به مثابه عملی ضد اخلاقی و مخرب عمل می کند تا عملی اخلاقی.
در اینجا پرسش کاملا مشروعی نیز می تواند مطرح شود و آن رابطه دین و اخلاق است و اینکه به دلیل وجود دین، تکلیف اخلاق نیز روشن است و هر دینی اخلاق خود را نیز ایجاد می کند. در این جای شکی نیست، اما باید توجه داشت که دین یک نظام کلان اجتماعی – اعتقادی است که به شدت تفسیر پذیر است و به همین دلیل نیز ما تقریبا هیچ دین بزرگ و حتی ادیان کوچکتری را نمی شناسیم که در طول تاریخ خود به ایجاد ده ها و بلکه صدها مذهب گوناگون نیانجامیده باشد. آنچه به مسائل فقهی در معنای ریشه ای این کلمه بر می گردد، دقیقا به نوعی اخلاق در سبک زندگی استناد می کند که پدیده ای فرهنگی است و بنا براینکه فرد مومن چگونه و از خلال کدام فرایندها و با کدام سرمایه های اجتاعی، از اخلاق دینی تفسیر کند او را در طیفی گاه بسیار گسترده از کنش های اخلاقی – اجتماعی قرار می دهد. برای نمونه، در سیستم مسیحی، میان سبک زندگی لاتین (بر خاسته از مذهب کاتولیک) ، سبک زندگی اسلاو (برخاسته از مذهب ارتدوکس) و سبک زندگی پروتستان( برخاسته از مذاهب لوتری و کالونی) که به ترتیب در اروپای جنوبی، اروپای شرقی و اروپای غربی دیده می شوند، برغم آنکه هر سه متعلق به مسیحیت هستند و هر سه در اروپا قرار دارند، تفاوت های بی شماری وجود دارد.
از این رو باید تاکید کرد که اخلاق و فرهنگ رابطه ای چرخه ای با یکدیگر داشته و یکدیگر را تقویت و یا سبب فروپاشی یکدیگر می شوند، اما این رابطه در عین حال بسیار انعطاف آمیز است. اخلاق و فرهنگ باید با یکدیگر رابطه ای از همسازی داشته باشند و نه رابطه ای آمرانه. جهت آمریت در هر سویی قرار بگیرد مخرب است. اگر در جامعه ای اخلاق بر آن باشد که تمام ضوابط اخلاقی ، برای مثال در حوزه های خلاقیت هنری و ادبی را تعیین کند، آن جامعه بدون شک نه فقط دچار فروپاشی فرهنگی و هنری بلکه همچنین دچار فروپاشی اخلاقی خواهد شد، برعکس ، اگر در جامعه فرهنگ و از جمله خلاقیت های هنری و ادبی خواسته باشند به هر شکل و در هر قالب و زمان و مکانی با تکیه بر اصل آفرینش فرهنگی، اخلاق را نادیده بگیرند، بی شک با واکنش شدید اجتماعی ای روبرو خواهد شد که نه تنها به بازتولید گسترده اخلاق نفی شده منجر خواهد شد، بلکه خود آن آفرینش و خلاقیت های هنری و ادبی را نیز تا حد نابودی پیش خواهد برد و شرایط بازگشت آنها را شاید برای مدتهایی طولانی غیر ممکن می کند.
بدین ترتیب ، یافتن رابطه ای منطقی و متعادل میان اخلاق و فرهنگ، یکی از مهم ترین وظایفی است که بر دوش روشنفکران و نخبگان اجتماعی سنگینی می کند ، چه برای کسانی که بیشتر نماینده اخلاق در جامعه خود هستند و چه برای کسانی که در سویه فرهنگ قرار می گیرند. اشتباه در این زمینه عموما پی آمدهای بسیار سخت و دراز مدتی را به همراه دارد. بنابراین توصیه ای که می توان به عنوان متخصص اجتماعی در این زمینه کرد آن است که از هر گونه رویکرد رادیکال وتندروانه در یک جهت یا در جهت معکوس پرهیز کرده و به خصوص از به کار بردن اراده های فردی یا جمعی با استفاده از ابزارهای آمرانه پرهیز کرد. این نکته شاید بیش از همه موارد دیگر اهمیت داشته باشد، زیرا اراده معطوف به قدرت، تقریبا همیشه از امکان دستکاری و خود دستکاری بسیار بالایی برخوردار است و به دلیل کارایی کوتاه مدتش (بر خلاف عدم کارایی دراز مدتش) همواره برای کنشگران اجتماعی جذاب و وسوسه برانگیز می نماید و اخلاق نیز زمینه ای است که به دلیل درگیر بودنش با سیک زندگی و زندگی روزمره همه کنشگران اجتماعی در صورت عدم مدیریت مناسب می تواند به شدیدترین آسیب های اجتماعی دامن بزند.